یک نفس خون آشام ....
دستم را گرفت و گفت:تو خیلی خوب می جنگی ولی می دونی که نیاز به تعلیمم داری و می تونی هر کس را برای این کار انتخاب کنی!لبخند زدم و گفتم:خوش حال می شوم شما به من یاد بدین.وای یک احساسی به من می گفت باید همه یی این ها را بگم و یک احساس دیگر می گفت تو خودت را باید مرده حساب کنی!خندید و گفت:می دونی من تو را مثل یک دوست میبینم برای همین هم همه چی را به تو می گم می دونی تازگی ها یک جنگی بین ما و سلطنتی ها به وجود آمده که باید شکستشان بدیم و من هم باید تو ی این جنگ باشم می تونم از ادوارد بهتر این دوست و معاونم بخوام این کار را به تو یاد بده.چشم هایم گرد می شوند بعد دوباره کنترل خودم را در دست می گیرم ولی دوباره چشم هایم گرد می شوند ادوارد دشمن خونی تام یا شاید هم کسی دیگر!می تونم ببینمش این از دهانم خارج شد سرش را تکان داد بعد همانی که الکسا به من نشان داده بود روبرویم بود نیش خندی زده بود دستم را گرفت و بوسید و گفت:من ادواردم و شما هم باید جسی باشید. سرم را تکان دادم
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: تام که خون آشام اولیه است ادواردم که دشمنشه دیگه
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,